دلنوشته های من

صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را/خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی

 

به سلامتی کسی که بیخیالمونه ولی تو خیالمونه

 به سلامتی اونایی که تو این هوای دونفره با تنهاییشون قدم میزنن...

به سلامتیه دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم.....!

به سلامتی همه ی اونایی که ما رو همین جوری که هستیم دوس دارن وگرنه بهتر از ما رو که همه دوس دارن...

 

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست

به سلامتی فیل نه به خاطر خرطوم درازش به خاطر اینکه کف پاش صافه از سربازی معافه

به سلامتی اون باجه تلفنی که تو بارون میرفتی زیر سقفش..یه دونه دوزاری مینداختی توش..یه ساعت حرف میزدی..آخرشم پولتو پس میداد

به سلامتی آسمون که با اون همه ستاره اش یه ذره ادعا نداره ولی یه سرهنگ با سه تا ستاره اش دهن عالم وآدمو سرویس کرده

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:14 توسط یسنا| |

به چه میخندی؟

به نگاهم که چه مستانه تورا باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی؟

به دل ساده من که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

آری خنده دار است .....بخند!

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:57 توسط یسنا| |

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:9 توسط یسنا| |

عشق اینترنت

بی تو online شبی باز از آن room گذشتم

همه تن چشم شدم،دنبال id تو گشتم

شوق asl تو پر شد از caseوجودم

شدم آن user دیوانه که بودم

یادم آید که گفتی از این addحذر کن

لحظه ای چند بر این off نظر کن

Chat آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به emailنگران است

باش در لحظه dc که pmفوران است

یادم آید که گفتم حذر از voice ندانم

من و یک لحظه بی yahooنتوانم،نتوانم

رفت اندر coffee net آنchat وchat های دگر هم

نگرفتی دگر از روم shabaviz خبر هم

نکنی دیگر از این web گذر هم

بی تو اما، به چه حالی من از این net گذشتم

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:25 توسط یسنا| |

کفتر جلد خونمون 
کفتر خوب و مهربون کفتر خوب و باوفا شاه همه پرنده ها
وقتی میری تو آسمون نقطه میشی توی هوا نگات به دستای منه تنت کجا دلت کجا
معلم عزیر من گفته یه انشا بنویس از گلای روی زمین تا دل ابرا بنویس
چی بنویسم توقی جون حرفی نمونده واسمون انشا که نیس درد و دل حرفای ساده مشکله
به نام اون خدایی که واسه همه دنیا نفسه کاشکی که فردا نرسه
شبای هیچ بنده خدا نباشه مثل شب ما
به آسمون نگا کنه تا صبح دعا دعا کنه
که کاشکی شب سحر نشه
هیچکسی در به در نشه
صاحب خونمون فردا نیاد اثاث و تو کوچه خیس نریزه با داد و بیداد
اگر که نصف شب بابام بساطشو جمع بکنه یه زره از اربده هاش سر هممون کم بکنه
سیلی تو گوشم نزنه وقتی که دلخوشیش کمه
مادربزرگ اگر بازم زیاد برام دعا کنه
شاید اگر بیشتر ازین خدارو صدا کنه
اگر که خواهر کوچیکم راه بره بازم بی عصا
توقی خوب و باوفا شاه همه پرنده ها
قسم به عزت خدا میبرمت امام رضا
معلمم نگا میکرد به کاشی روی زمین با بغض سردی تو صداش
گفت برو بچه جون بشین
 نمره بیستت ارزونیت
فقط تو انشاتو نخون

نوشته شده در جمعه 6 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:57 توسط یسنا| |

 

تو به من خندیدی

و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت...

" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" 

من به تو خنديدم 

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد 

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه 

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان  

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم  

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

جواد نوروزی:

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

مسعود قلیمرادی:
او به تو خندید و تو نمی دانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب­آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:49 توسط یسنا| |

يكی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند

نگاهش ميكنم شايد

بخواند از نگاه من

كه او را دوست مي دارم

ولی افسوس او هرگز نميداند

به برگ گل نوشتم من

که او را دوست مي دارم

ولی افسوس او گل را

به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به كوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست مي دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد

يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستت به دامانت

بگو از من به دلدارم که او را دوست مي دارم

ولی افسوس و صد افسوس

زابر تيره برقی جست

كه قاصد را ميان ره بسوزانيد

كنون وامانده از هر جا

دگر با خود كنم نجوا

يكی را دوست مي دارم

ولی افسوس او هرگز نميداند

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:48 توسط یسنا| |

بیا ایدل،بکن ترک وصال خوبرویان را،

مده بر دست هر ناکس به آسانی دل و جان را،

صبا،از من بگو با آن غزال سست پیمان را،

نمی گیری اگر دست من محزون نالان را؛

(الهی،روز وشب گریان بمانی تا دهی جان را!)

 

برای خوندن بقیه شعر به ادامه مطلب برید....


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:48 توسط یسنا| |


شب آرامی بود

 
 

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

 

زندگی یعنی چه؟

 

مادرم سینی چایی در دست

 

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

 

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

 

لب پاشویه نشست

 

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

 

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

 

:با خودم می گفتم

 

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

 

رود دنیا جاریست

 

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

 

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

 

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

 

!!!هیچ

 

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

 

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

 

زندگی درک همین اکنون است

 

زندگی شوق رسیدن به همان

 

فردایی است، که نخواهد آمد

 

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

 

ظرف امروز، پر از بودن توست

 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

 

آخرین فرصت همراهی با، امید است

 

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

 

به جا می ماند

 

 

 

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

 

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

 

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

 

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

 

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

 

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

 

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

 

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

 

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

 

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

 

پرده از ساحت دل برگیریم

 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

 

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

 

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

 

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

 

چای مادر، که مرا گرم نمود

 

نان خواهر، که به ماهی ها داد

 

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

 

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

 

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

 

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

 

من دلم می خواهد

 
قدر این خاطره را دریابیم.
نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:47 توسط یسنا| |

خیانت کرده ای آری
ولی گویم نفهمیدی

 
بدی از کار من بوده
که تو اینگونه رنجیدی


ز تو قدیس تر هرگز
ندیدم من به جان تو

 
تو گریه می کنی اما
گمانت هست که خندیدی


وفا را من ز تو دیدم
به اسم بی وفائیها


همین بود آنجه من کردم
همان بود آنچه تو دیدی


چرا بازی کنی با من 
خیانت از توئی هرگز

 
فقط یک لحظه دور از من
به یک بیگانه خندیدی ...

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:47 توسط یسنا| |

نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟

بهشت پاك

اینك محل سكونت؟
زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

قدت؟
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

جنست ؟
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟
خدا

نام وكیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین!!!

حكمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
كمی

ز چه؟
كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

كه؟
گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای كه؟
تنها خدا

آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشك

داری تو ضامنی؟
بلی

چه كسی ؟
تنها كسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:46 توسط یسنا| |

بی همگان به سر شود بی​تو به سر نمی​شوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توجان ز تو جوش می​کند دل ز تو نوش می​کندخمر من و خمار من باغ من و بهار منجاه و جلال من تویی ملکت و مال من توییگاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویدل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیبی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیگر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومخواب مرا ببسته​ای نقش مرا بشسته​ایگر تو نباشی یار من گشت خراب کار منبی تو نه زندگی خوشم بی​تو نه مردگی خوشمهر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد   داغ تو دارد این دلم جای دگرنمی​شودگوش طرب به دست تو بی​تو به سرنمی​شودعقل خروش می​کند بی​تو به سرنمی​شودخواب من و قرار من بی​تو به سرنمی​شودآب زلال من تویی بی​تو به سرنمی​شودآن منی کجا روی بی​تو به سرنمی​شوداین همه خود تو می​کنی بی​تو به سرنمی​شودباغ ارم سقر شدی بی​تو به سرنمی​شودور بروی عدم شوم بی​تو به سرنمی​شودوز همه​ام گسسته​ای بی​تو به سرنمی​شودمونس و غمگسار من بی​تو به سرنمی​شودسر ز غم تو چون کشم بی​تو به سرنمی​شودهم تو بگو به لطف خود بی​تو به سرنمی​شود

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:45 توسط یسنا| |

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

بعرش کبریائی با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من جای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!


نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:45 توسط یسنا| |

خدایا،در چندمین شب آفرینش نامم را در شمار زندگان نوشتی که هنوز تنم به رنگ در یاست و نفسم بوی گل

سرخ می دهد؟در چندمین روز آفرینش،گل مرا سرشتی که از آن روز تاکنون عاشق بوده ام و خواهم بود؟  

خدایا،من با کدام کوه قدم بر زمین گذاشتم؟با کدام گل روی ابرها افتادم؟با کدام شعله،دوزخ را شناختم و با کدام

سیب و گندم از بهشت دور شدم؟

خدایا،وقتی تو را دیدم،دنیا آنقدر برایم کوچک شد که در کف دستم جای گرفت و ستاره ها یکی- یکی در سطر

های سپید دفترم نشستند.

خدایا،می ترسم روزی نقاب را از چهره ام برداری و مرا آن گونه که هستم به دیگران نشان دهی و آنگاه نقاب

بزرگ را از روی جهان کنار بزنی و پنجره ها را برای همیشه ببندی .

خدایا،می ترسم روزی حتی روزنه ای برای دیدن تو باقی نماند و سیلاب گناهانم همه چمنزارها و باغها را با

خود ببرد و هیچ گلی در شوره زار زندگیم نروید .

خدایا،به من بگو چگونه از باد مشرق سبقت بگیرم و بر بال کبوترانی  که بر قله قاف نشسته اند،دست بکشم!

به من بگو چگونه از دانه های برف و باران گردنبندی برای فرشتگان بسازم!

خدایا،هم فرشتگان و هم شیطان هر روز به سراغم می آیند،کمک کن قلب فرشتگانت را لمس کنم و به نام تو

شیطان را تا هزار کهکشان دور تر از خود برانم!

خدایا،نمی خواهم سرد و خاموش زندگی کنم،اما مگذار رویا ها آرزوهایم آن قدر بزرگ شوند که در دنیا و

کائنات جای نگیرند!

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:43 توسط یسنا| |

 

نمیدانم

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را!

 

نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط یسنا| |

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی ست

بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت 15:51 توسط یسنا| |


Power By: LoxBlog.Com